زخمی در پهلویـم است..
روزگار نمک ـ ـ می پاشــد..
و مـن به خــود می پیچـــــم..
و همه فــــکر می کنند می رقـــصم..
دلم آغوش میخواهد…
نه زن و نه مرد..
خدایا زمین نمیایی؟
زندگی را تو بساز…
نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف..
زندگی یعنی جنگ تو بجنگ..
زندگی یعنی عشق..
تو بدان عشق بورز…
معشوقـــــــــــــه ای پیـــــــــــدا کـــــــــــرده ام به نـــــــــــام روزگــــــــــــار !!!!
ایــــــــــــن روزهــــــــــــا سخـــــــــــت مرا درآغــــــــــــوش خــــــــــویش
به بـــــــــــازی گــــــــــــرفته اســـــــــــت !!!
دل هیچ کس نمیسوزد برحال غمناکم
مگرسوزدهمان شمعی که میسوزدسر خاکم
سکوتی بوددرقلبم که باآن میزدم فریاد
اگرازشهر غم رفتی مراهرگزمبرازیاد
کاش..
اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره” ؟
و تو جواب میدی خوبم…
کسی باشه محکم بغلت کنه و آروم توی گوشت بگه میدونم خوب نیستی…!
ساعتها زیر دوش می نشینی به کاشی های حمام خیره می شوی
غذایت را سرد می خوری
ناهارها نصفه شب ، صبحانه را شام!
لباسهایت دیگر به تو نمی آیند ، همه را قیچی می زنی!
ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی!
شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد!
تنهـــــــــــــــائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست.
خندیدن، خوب است .
قهقهه، عالی است .
گریستن، آدم را آرام می کند.
امــــــــــــا…
لــــــعنت بر بغــــــــــــض
شاید برایت عجیب باشد این همه آرامشم…
خودمانی بگویم به آخر که برسی فقط نگاه میکنی…
بزرگتر که می شوی غصه هایت زودتر از خودت قد می کشند
لبخندهایت را در آلبوم کودکیت جا میگذاری و ناخواسته وارد
دنیای لبخندهای مصنوعی میشوی شاید بزرگ شدن،
آن اتفاقی نبود كه انتظارش را میكشیدم…!
عـــشـــق يـــعنــــــي ايـــنکـــه وقــــــتـــي ميـــخـــواي بخـــوابي
يـــه اس ام اس ازش ميــــــاد حتـــي قبـــل ايـــن کـــه بـــدونـــي چـــي نوشـــته
لبـــخنـــد مـــياد روي لبــــــت…
هميـــن که يـــه لحـــظـــه بهـــت فکـــر
ميکــــــرده واســـت انــــــدازه يه دنــــــيا مـــيارزه…....
کـاش مـی فـهـمیـدی ....
قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:
بـمان...
نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛
و آرام بـگویـى:
هـر طور راحـتـى ... !
تــــــــو بنویس ...
از دلتنگی هایتــــــ، از دردهایتــــــ ، از حــــرف هایت ...
از هرچه دلتـــــ می گوید !
بنویس برایـــــــــم...
◄►בلتنگتـــ ڪـﮧ مے شوم
פֿوבم را בر آینـﮧ مے بینم
و בر چشمـانـم
تــو را تماشا مے ڪنم
ڪی مے شود
از آب و آینـﮧ ها برخیزے
و پیش בست هاے פֿـالیـم
بنشیــنے (؟)ܓܨ...........................
به خیلیها میگیم “دوست”…
به هرکسی که بتوونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم.
خیلی از این “دوست”ها، دوست نیستن.
همکارن، همکلاسین،فامیل ن، یه آشنان
”دوست” اونیه که باهاش رازهای مشترک داری.
اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شمارهء اونو میگیری.
اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی.
اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی.
که اگه دلت گرفت بهش میگی “دلم گریه میخواد!”
اونیه که دستت رو میگیره و میگه “میفهمم”.
که نمیخواد براش توضیح واضحات بدی.
اونیه که سر زده خراب میشی سرش.
نمیگی شاید آمادگی نداشته باشه.
چون مهم نیست.
نه برای اون نه برای تو.
حتی اگر خونه ش خیلی کثیف باشه.
یا سرش خیلی شلوغ باشه.
چون همیشه برای تو وقت داره.
دوست اونیه که همیشه برات گزینهء اوله.
اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه.
تحقیرت نمیکنه. بهت نمیخنده…
بقیه یا همکارن، یا همکلاسین، یا فامیل دورن، یا همسایه، یا یه آشنان
همهء اینا رو گفتم که بگم آدما عوض میشن
اما معیار دوستی عوض نمیشه.
برای همین یکی که تا دیروز برات “دوست” بود میشه یه خاطره یا یه همکلاسی قدیمی…
بعد اونی که سالها همکلاسی قدیمیت بود برات میشه “دوست
سلامتی سیگارم که مطمئنم قبل از من با کسی لب نگرفته
♥♥♥
سلامتی دود سیگارم با اینکه کم رنگه اما یه رنگه
♥♥♥
سلامتی سیگارم که بهم یاد داد عاقبت سوختن واسه یه نفر زیر پا له شدنه
♥♥♥
به سلامتی سیگار که سر پست نگهبانی تنهات نمیزاره
♥♥♥
سلامتی قلیون که هرچی میکشی تموم نمیشه
♥♥♥
سلامتی عرق که هرچی میخوری خوشی و ناخوشی واست نداره
♥♥♥
به سلامتی رفیقایی که سر قرار گوشی هاشون رو سایلنت نمیکنن
خدا می خواند مرا، بی کلام
بی واسطه، یا بیان.
خدا با سکوت تماشا می کند مرا
بی لحظه ای چشم برداشتن از من.
خدا عاشقانه نگاه می کند مرا
با نسیمی رویایی.
خدا تنها دوست زیبای من
تنها صداقت پا برجا.
خدا از درون می خواند مرا
با گرمایی از سمت رگهایم
با هر نفس که در سینه ام جاری می شود
با هر اشک که از چشمانم می ریزد.
خدا با نغمه بلبلان و سرود آبشارها
با غرش کوهها
و شرشر باران ها
می خواند مرا.
خدا با غروب
با طلوع عاشقانه خورشید
می خواند مرا،
تنها و بی نیاز،
حتی بدون جان یا نفس،
خدا وجود مرا می خواند
سکوت بی نیازیم را
بی احتیاج به هر چیز غیر از عشق.
خدا، تنها می خواند مرا ...
بهار من سلام
با نغمه ای آشنا در سکوتی بهاری تو را می خوانم.
قلب من جایگاه توست.
خسته روزگاری شدم که بی تو بودنها را برایم ارمغان می آورد.
ای ساکن دل بیقرارم
بی تو بودن یعنی مرگ
بی تو بودن یعنی درد و نابودی .
عید در راه است و من در زمستانی که گذشت مبهوت،
تو بودی و من غرق در نگاه مهربانت.
خدای من بر من ببخشا همه لحظاتی که بی تو گذشت
همه حرفهایی که در مسیری غیر از عشق تو بر زبانم جاری شد.
خدایا
چتر بالای سرم تویی
تو آنی که مرا از باران مشکلات و سیاهی های دنیا رها می سازی.
تو آنی که از زمستان سرد برایم بهار رویایی و گرم ارمغان می آوری.
تو آنی که ذره ای ناتوان را در جوار رحمتت سکنی می دهی.
تو آنی که از خاک مرده گلهای عطراگین برایم می رویانی.
الهی
چه فرقی دارد زمستان یا بهار
چه فرقی دارد سرما یا گرما
با تو همه لحظاتم زیباست
با تو هر لحظه برایم خاطره ای است در دفتر کوتاه عمرم.
زیبای من
قرار دل بی سامان من
مهربان من،
ببخش که هیچ ندارم لایق تو، تا عیدانه من باشد برایت
ببخش اگر کوچکترین ذره وجودت فقیرترین بنده درگاهت نیز هست
ببخش ای گل بهاری من.
دوستت دارم ای بهار و زمستان من
دوستت دارم ای خورشید سرزمین قلبم
دوستت دارم ای مهربانترین مهربان عالم.
نیرویی که به کار نمیبرم !
عشقی که ابراز نمیکنم !
احتیاطی ناشی از خود پسندی که نیروی خطر کردن در کارها را از ما میگیرد !
و نیز طفره رفتن از پذیرش درد که خوشبختی را نیز از دسترس خارج میکند !
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم
دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند
هیچ کس با من در این دنیا نبود
هیچ کس مانند من تنها نبود
هیچ کس دردی زدردم برنداشت
بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت
هیچ کس فکر مرا باور نکرد
خطی از شعر مرا از بر نکرد
هیچ کس معنای ازادی نگفت
در وجودم ردپایم را نجست
هیچ کس ان یار دلخواهم نشد
هیچ کس دمسازو همراهم نشد
هیچ کس جز من چنین مجنون نبود
در کلاس عاشقی دلخون نبود
هیچ دردی را نکرد از من دوا
جز خدای من خدای من خدا
خداوندا! اگر تکه ای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی آن که به مردمانی که دوست شان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همهی مردان و زنان می باوراندم که قلبم در اسارت یا سیطرهی محبت آنان است.
- اگر خداوند، فقط و فقط تکهای زندگی در دستان من میگذارد٬ در سایه سار عشق میآرمیدم. به انسانها نشان میدادم در اشتباهاند که گمان کنند وقتی پیر شدند، دیگر نمیتوانند عاشق باشند.
-آه خدایا! آنان نمیدانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند.
- به هر کودکی، دو بال هدیه میدادم، رهایشان میکردم تا خود، بال گشودن و پرواز را بیاموزند.
- به پیران میآموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی، که با نسیان از راه میرسد.
- آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموختهام.
- من یاد گرفتهام که همه میخواهند در قلهی کوه زندگی کنند، بی آن که به خوشبختیِ آرمیده در کف دست خود، نگاهی انداخته باشند.
- چه نیک آموختهام که وقتی نوزاد برای نخستینبار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر میفشارد٬او را برای همیشه به دام خود انداخته است.
- دریافتهام که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.
- کمتر میخوابیدم و دیوانهوار رؤیا میدیدم چراکه میدانستم هر دقیقهای که چشمهایمان را برهم میگذاریم، شصتثانیه نور را از دست میدهیم. شصت ثانیه روشنایی.
- هنگامی که دیگران میایستادند، من قدم برمیداشتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند، بیدار میماندم.
- هنگامی که دیگران لب به سخن میگشودند٬ گوش فرامیدادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم.
- اگر خداوند، ذرهای زندگی به من عطا میکرد٬ جامهای ساده به تن میکردم.
- نخست به خورشید خیره میشدم و کالبدم و سپس روحم را عریان میساختم.
- خداوندا! اگر دل در سینهام همچنان میتپید، تمامی تنفرم را بر تکهیخی مینگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار میکشیدم
- با اشکهایم، گلهای سرخ را آبیاری میکردم تا زخم خارهایشان و بوسهی گلبرگهایشان در اعماق جانم ریشه زند.
- من از شما بسی چیزها آموختهام و اما چه حاصل که وقتی اینها را در چمدانم میگذارم که در بستر مرگ خواهم بود
1. روابط دانشجو با استاد
2 . روابط دانشجو با دانشجو
3 . روابط استاد با دانشجو
4 . روابط کارمندان با دانشجو و بالعکس
سالهای پیش از دانشگاه : آن روزهای خوش
دانشجوی تازه وارد : هالوی خوش شانس
ثبت نام ترم جدید : ده فرمان
دانشجویان ساكن خوابگاه : جنگجویان كوهستان
خوابگاه شهرك : اینجا آخر دنیاست
گـفـتـي چـو خـورشـيـد زنـم سـوي تـو پـر
چـون مـاه شـبي مـيكـنم از پـنجره سـر
انـدوه كـه خـورشـيد شـدي تــنگ غــروب
افــسـوس كـه مــهـتاب شـدي وقـت سـحر...
من پذيرفتم شكست خويش را
پندهاي عقل دور انديش را
من پذيرفتم كه عشق افسانه است
اين دل درد آشنا ديوانه است
مي روم شايد فراموشت كنم
با فراموشي هم آغوشت كنم
مي روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب ديدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما مي روي
آرزو دارم ولي عاشق شوي
آرزو دارم بفهمي درد را
تلخي برخوردهاي سرد را
اما ...
اما عزيز خسته و داغدار من...
با همه اشتياقم...
بگذار در سوداي با تو بودن بمانم
بگذار هيچ جلوه اي از زمين در تصوير عاشقانه و خدايي خيال من نباشد
بگذار در اشتياق ديدار تو بمانم...
بگذار نفسهايم در آرزوي ديدار تو به شماره افتد...
بگذار همه آن چيزهايي كه خدا بي حضور مادي تو
بر من بخشيده است...دست نخورده بماند
بگذار لطافت انتظار را در سينه پر اندوه خود
به تمامي لمس كنم.....
بگذار افقهاي خيالم را براي ديدار تو
به نظاره بنشينم....
بگذار خلوتگاه درونم با هاله اي از نور خدايگونه روحت پوشانده شود...
بگذار در حسرت ديدار تو بمانم...
بگذار سوز و گداز سينه ام....پر جوش بماند...
بگذار پر التهاب بمانم....
بگذار هميشه و براي ابد....
دلتنگ تو بمانم...
چه قدر فاصله اينجاست بين آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بين آدمها
كسي به حال شقايق دلش نمي سوزد
و او هنوز شكوفاست بين آدمها
كسي به نيت دل ها دعا نمي خواند
غروب زمزمه پيداست بين آدمها
چه مي شود همه از جنس آسمان باشيم
طلوع عشق چه زيباست بين آدمها
تمام پنجره ها بي قرار بارانند
چه قدر خشكي و صحراست بين آدمها
به خاطر تو سرودم چرا كه تنها تو
دلت به وسعت درياست بين آدمها
چه زيباست بخاطر تو زيستن
وبراي تو ماندن بپاي تو مردن وبه عشق تو سوختن؛
وچه تلخ وغم انگيز است، دور از توبودن، براي تو گريستن؛
و به عشق و دنياي تو نرسيدن؛ ايكاش مي دانستي بدون تو،
مرگ گواراترين زندگيست؛ بدون تو وبه دور ازدستهاي مهربانت،
زندگي چه تلخ وناشكيباست. ايكاش مي دانستي مرز خواستن كجاست،
وايكاش ميديدي قلبي راكه فقط؛
براي تو مي تپد
دوست دارم تا اخرين باقيمانده ي جانم تو را عاشق كنم
زندگي من در زلالي چشمان تو خلاصه شده
زندگي من در نفس هاي بازدم تو جاري شده
زندگي من در همين از تو نوشتن ها وسعت يافته
نفس كشيدن من تنها با ياد اوري زنده بودن تو امكان پذير است
همين كه گاه نگاه چشمان پر از عشق يا سردي تو را ميبينم برايم كافي است و قانع
كننده است كه زندگي زيباست
اگر روزي از ديار من سفر كني با چشماني نابينا شده از گريستن در نبودت جاي
قدمهايت را بر روي سنگفرش خيابان گل باران ميكنم