2و3ت دارم(مطالب جالب)
گر یکی دستتا گرفت و دلت لرزید زیاد عجله نکن یه روز با دلت کاری میکنه که دستات بلرزه
خداوندا! اگر تکه ای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی آن که به مردمانی که دوست شان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همهی مردان و زنان می باوراندم که قلبم در اسارت یا سیطرهی محبت آنان است. - اگر خداوند، فقط و فقط تکهای زندگی در دستان من میگذارد٬ در سایه سار عشق میآرمیدم. به انسانها نشان میدادم در اشتباهاند که گمان کنند وقتی پیر شدند، دیگر نمیتوانند عاشق باشند. -آه خدایا! آنان نمیدانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند. - به هر کودکی، دو بال هدیه میدادم، رهایشان میکردم تا خود، بال گشودن و پرواز را بیاموزند. - به پیران میآموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی، که با نسیان از راه میرسد. - آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموختهام. - من یاد گرفتهام که همه میخواهند در قلهی کوه زندگی کنند، بی آن که به خوشبختیِ آرمیده در کف دست خود، نگاهی انداخته باشند. - چه نیک آموختهام که وقتی نوزاد برای نخستینبار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر میفشارد٬او را برای همیشه به دام خود انداخته است. - دریافتهام که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد. - کمتر میخوابیدم و دیوانهوار رؤیا میدیدم چراکه میدانستم هر دقیقهای که چشمهایمان را برهم میگذاریم، شصتثانیه نور را از دست میدهیم. شصت ثانیه روشنایی. - هنگامی که دیگران میایستادند، من قدم برمیداشتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند، بیدار میماندم. - هنگامی که دیگران لب به سخن میگشودند٬ گوش فرامیدادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم. - اگر خداوند، ذرهای زندگی به من عطا میکرد٬ جامهای ساده به تن میکردم. - نخست به خورشید خیره میشدم و کالبدم و سپس روحم را عریان میساختم. - خداوندا! اگر دل در سینهام همچنان میتپید، تمامی تنفرم را بر تکهیخی مینگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار میکشیدم - با اشکهایم، گلهای سرخ را آبیاری میکردم تا زخم خارهایشان و بوسهی گلبرگهایشان در اعماق جانم ریشه زند. - من از شما بسی چیزها آموختهام و اما چه حاصل که وقتی اینها را در چمدانم میگذارم که در بستر مرگ خواهم بود
نظرات شما عزیزان: