خدا می خواند مرا، بی کلام

بی واسطه، یا بیان.


خدا با سکوت تماشا می کند  مرا

بی لحظه ای چشم برداشتن از من.


خدا عاشقانه نگاه می کند مرا

با نسیمی  رویایی.


خدا تنها دوست  زیبای من

تنها صداقت پا برجا.


خدا  از درون می خواند مرا

با گرمایی از سمت  رگهایم

با هر نفس که  در سینه ام  جاری می شود

با هر اشک که از چشمانم  می ریزد.


خدا با نغمه بلبلان و سرود آبشارها

با غرش کوهها

 و شرشر باران ها

می خواند مرا.


خدا با غروب  

با طلوع عاشقانه  خورشید

می خواند مرا،

تنها و بی نیاز،

حتی بدون  جان یا نفس،

خدا وجود مرا می خواند

سکوت  بی نیازیم را

بی احتیاج به هر چیز غیر از عشق.

خدا، تنها می خواند مرا ...



تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 20:46 | نویسنده : mahdi |

بهار من  سلام

با نغمه ای آشنا  در سکوتی بهاری  تو را می خوانم.

قلب من جایگاه توست.

خسته روزگاری شدم که  بی تو بودنها را برایم  ارمغان  می آورد.


ای ساکن دل  بیقرارم

 

بی تو بودن یعنی  مرگ 

بی تو بودن  یعنی  درد و نابودی .

 

 

عید در راه است و من  در زمستانی که گذشت  مبهوت،

تو بودی و من  غرق در نگاه مهربانت.

 


خدای من بر من ببخشا همه لحظاتی که بی تو گذشت

همه  حرفهایی که در مسیری غیر از عشق تو بر زبانم جاری شد.


خدایا

چتر بالای سرم تویی

تو آنی که مرا از باران مشکلات و سیاهی های دنیا رها می سازی.

تو آنی که از زمستان سرد برایم بهار رویایی  و گرم   ارمغان می آوری.

تو آنی که  ذره ای ناتوان را در جوار رحمتت  سکنی می دهی.

تو آنی که  از خاک مرده  گلهای عطراگین برایم می رویانی.

 

 الهی

چه فرقی دارد زمستان یا بهار

چه فرقی دارد  سرما یا گرما

با تو همه لحظاتم زیباست

با تو هر لحظه برایم  خاطره ای است در دفتر کوتاه عمرم.

 

زیبای من

قرار دل بی سامان من

مهربان من،

ببخش که  هیچ  ندارم لایق تو، تا عیدانه من باشد برایت

ببخش اگر کوچکترین  ذره وجودت  فقیرترین بنده درگاهت نیز هست

ببخش ای  گل بهاری من.

 

دوستت دارم  ای بهار و زمستان من

دوستت دارم  ای خورشید سرزمین قلبم

دوستت دارم ای مهربانترین مهربان عالم.



تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 20:44 | نویسنده : mahdi |

هر روز که از زندگیم میگذرد متقاعد میشوم که هدر دادن زندگی به چند عامل بستگی دارد :

نیرویی که به کار نمیبرم !

 عشقی که ابراز نمیکنم !

 احتیاطی ناشی از خود پسندی که نیروی خطر کردن در کارها را از ما میگیرد !

و نیز طفره رفتن از پذیرش درد که خوشبختی را نیز از دسترس خارج میکند !



تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 20:42 | نویسنده : mahdi |

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم 

دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت 

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند 

پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند



تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 20:40 | نویسنده : mahdi |

 

هیچ کس با من در این دنیا نبود

هیچ کس مانند من تنها  نبود

 

هیچ کس دردی زدردم برنداشت

 

بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت

 

هیچ کس فکر مرا باور  نکرد

 

خطی از شعر مرا از بر نکرد

 

هیچ کس معنای ازادی نگفت

 

در وجودم ردپایم را  نجست

 

هیچ کس ان یار دلخواهم نشد

 

هیچ کس دمسازو همراهم نشد

 

هیچ کس جز من چنین مجنون نبود

 

در کلاس عاشقی دلخون نبود

 

هیچ دردی را نکرد از من   دوا

جز خدای من خدای من   خدا

 



تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 20:35 | نویسنده : mahdi |

خداوندا! اگر تکه‌ ای زندگی می‌داشتم‌‌، نمی‌گذاشتم حتی یک ‌روز از آن سپری شود بی‌ آن ‌که به مردمانی که دوست ‌شان دارم‌٬ نگویم که عاشق‌تان هستم و به همه‌ی مردان و زنان می ‌باوراندم که قلبم در اسارت یا سیطره‌ی محبت آنان است.

- اگر خداوند، فقط  و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من می‌گذارد‌٬ در سایه ‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسان‌ها نشان می‌دادم در اشتباه‌اند که گمان کنند وقتی پیر شدند، دیگر نمی‌توانند عاشق باشند.

-آه خدایا! آنان نمی‌دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند.

- به هر کودکی، دو بال هدیه می‌دادم‌، رها‌یشان می‌کردم تا خود، بال ‌گشودن و پرواز را بیاموزند.

- به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی، که با نسیان از راه می‌رسد.

- آه انسان‌ها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام.

- من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند در قله‌ی کوه زندگی کنند، بی ‌آن ‌که به خوشبختیِ آرمیده در کف دست خود، نگاهی انداخته باشند.

- چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین‌بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر می‌فشارد٬او را برای همیشه به دام خود انداخته است.

- دریافته‌ام که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.

- کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رؤیا می‌دیدم چراکه می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشم‌های‌مان را برهم می‌گذاریم، ‌شصت‌ثانیه نور را از دست می‌دهیم. شصت ثانیه روشنایی.

- هنگامی که دیگران می‌ایستادند، من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند، بیدار می‌ماندم.

- هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند٬ گوش فرامی‌دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمی‌بردم.

- اگر خداوند، ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد٬ جامه‌ای ساده به تن می‌کردم.

- نخست به خورشید خیره می‌شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.

- خداوندا! اگر دل در سینه‌ام هم‌چنان می‌تپید، تمامی تنفرم را بر تکه‌یخی می‌نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می‌کشیدم

- با اشک‌هایم، گل‌های سرخ را آبیاری می‌کردم تا زخم خارهای‌شان و بوسه‌ی گلبرگ‌ها‌ی‌شان در اعماق جانم ریشه زند.

- من از شما بسی چیزها آموخته‌ام و اما چه حاصل که وقتی این‌ها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود



تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 20:30 | نویسنده : mahdi |

1. روابط دانشجو با استاد
2 . روابط دانشجو با دانشجو
3 . روابط استاد با دانشجو
4 . روابط کارمندان با دانشجو و بالعکس



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 8:5 | نویسنده : mahdi |

سالهای پیش از دانشگاه : آن روزهای خوش
دانشجوی تازه وارد : هالوی خوش شانس
ثبت نام ترم جدید : ده فرمان
دانشجویان ساكن خوابگاه : جنگجویان كوهستان
خوابگاه شهرك : اینجا آخر دنیاست



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 8:0 | نویسنده : mahdi |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.