گـفـتـي چـو خـورشـيـد زنـم سـوي تـو پـر
چـون مـاه شـبي مـيكـنم از پـنجره سـر
انـدوه كـه خـورشـيد شـدي تــنگ غــروب
افــسـوس كـه مــهـتاب شـدي وقـت سـحر...



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:15 | نویسنده : mahdi |

من پذيرفتم شكست خويش را

پندهاي عقل دور انديش را

من پذيرفتم كه عشق افسانه است

اين دل درد آشنا ديوانه است

مي روم شايد فراموشت كنم

با فراموشي هم آغوشت كنم

مي روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب ديدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما مي روي

آرزو دارم ولي عاشق شوي

آرزو دارم بفهمي درد را

تلخي برخوردهاي سرد را



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:13 | نویسنده : mahdi |

اما ...

اما عزيز خسته و داغدار من...
با همه اشتياقم...

بگذار در سوداي با تو بودن بمانم

بگذار هيچ جلوه اي از زمين در تصوير عاشقانه و خدايي خيال من نباشد

بگذار در اشتياق ديدار تو بمانم...

بگذار نفسهايم در آرزوي ديدار تو به شماره افتد...

بگذار همه آن چيزهايي كه خدا بي حضور مادي تو

بر من بخشيده است...دست نخورده بماند

بگذار لطافت انتظار را در سينه پر اندوه خود

به تمامي لمس كنم.....

بگذار افقهاي خيالم را براي ديدار تو

به نظاره بنشينم....

بگذار خلوتگاه درونم با هاله اي از نور خدايگونه روحت پوشانده شود...

بگذار در حسرت ديدار تو بمانم...

بگذار سوز و گداز سينه ام....پر جوش بماند...

بگذار پر التهاب بمانم....

بگذار هميشه و براي ابد....

دلتنگ تو بمانم...



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:12 | نویسنده : mahdi |

چه قدر فاصله اينجاست بين آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بين آدمها

كسي به حال شقايق دلش نمي سوزد

و او هنوز شكوفاست بين آدمها

كسي به نيت دل ها دعا نمي خواند

غروب زمزمه پيداست بين آدمها

چه مي شود همه از جنس آسمان باشيم

طلوع عشق چه زيباست بين آدمها

تمام پنجره ها بي قرار بارانند

چه قدر خشكي و صحراست بين آدمها

به خاطر تو سرودم چرا كه تنها تو

دلت به وسعت درياست بين آدمها



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:10 | نویسنده : mahdi |

چه زيباست بخاطر تو زيستن

وبراي تو ماندن بپاي تو مردن وبه عشق تو سوختن؛

وچه تلخ وغم انگيز است، دور از توبودن، براي تو گريستن؛

و به عشق و دنياي تو نرسيدن؛ ايكاش مي دانستي بدون تو،

مرگ گواراترين زندگيست؛ بدون تو وبه دور ازدستهاي مهربانت،

زندگي چه تلخ وناشكيباست. ايكاش مي دانستي مرز خواستن كجاست،

وايكاش ميديدي قلبي راكه فقط؛

براي تو مي تپد

دوست دارم تا اخرين باقيمانده ي جانم تو را عاشق  كنم

زندگي من در زلالي چشمان تو خلاصه شده

زندگي من در نفس هاي بازدم تو جاري شده

 زندگي من در همين از تو نوشتن ها وسعت يافته

نفس كشيدن من تنها با ياد اوري زنده بودن تو امكان پذير است

همين كه گاه نگاه چشمان پر از عشق يا سردي تو را ميبينم برايم كافي است و قانع

كننده است كه زندگي زيباست

اگر روزي از ديار من سفر كني با چشماني نابينا شده از گريستن در نبودت جاي

قدمهايت را بر روي سنگفرش خيابان گل باران ميكنم



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:9 | نویسنده : mahdi |

کاش می شد سر زمین عشق را

در میان گامها تقسیم کرد

کاش می شد با نگاه شاپرک

عشق را بر آسمان تقسیم کرد

کاش می شد با دو چشم عاطفه

قلب سرد آسمان را ناز کرد

کاش می شد با پری از برگ یاس

تا طلوع سرخ گل پرواز کرد

کاش می شد با نسیم شامگاه

برگ زرد یاس ها را رنگ کرد...



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:8 | نویسنده : mahdi |

ای دل نگفتمت که گرفتار می شوی

با دست خود اسیر شب تار می شوی

ای دل نگفتمت که بمان و سکوت کن

دست از کسان بدار که بی یار می شوی

رفتی و بال بال زدی در هوای عشق

دیدی چه زود خسته و بیزار می شوی

با تو نگفتم ای گهر اشک بی دریغ

بر گونه ام مریز که تب دار می شوی

دیدم که می روی پی دیدار

گفتم مرو فسرده و بیمار می شوی

گفتم اگر که عاشقی ات پیشه هست و راه

رسوا چو عشق بر سر بازار می شوی

ای دل نگفتمت که تو هم با مرور عمر

آخر به دست دور زمان خوار می شوی

رفتی، هنوز هم به تو اندیشه می کنم

دانم که زود خسته از این کار می شوی



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:5 | نویسنده : mahdi |

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

        بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

             اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

                  زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

            رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

        آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

   اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

         تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

              تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

                   پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

                      تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

                          داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

                              رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

                         تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

                   منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

               نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

              تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

              عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

              گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

                 نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

                     شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

                       و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

                          پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

                              اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

                              بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

                              ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

                              روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

                              بـه خـدا نـمــیـری از یاد



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:4 | نویسنده : mahdi |

باز هم ترانه های ناتمام

 سر گردان میان هوای پر باد و باران دلم

 چه می کند این پاییز با دلم!

 عجب حال و هوای عاشقانه ایست

 این روزهای خنک پاییزی

 نسیمی که زیر پوست صبح من می رقصد

 هر چند صبح تنهایی ست

 و آفتاب کوچک ظهرهایش

 با تمام نبودنت

 دلتنگی غروب غمناکش

 و سکوت دلگیر شب هایی که:

 جای خالی تو را در آغوش جستجو میکند

 و این پاییز چه می کند با دل من!

 یاد بارانی که روی پوست من و تو نم زد

 و ما گفتیم عشق را زیر باران دیدیم

 من به پاییز بودن تمام سال عادت کرده ام!

 اما به ندیدن تو...



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:3 | نویسنده : mahdi |

قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست

چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!

که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی

و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی

و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی

و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری...



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:3 | نویسنده : mahdi |

چه عاشقانه است این روزهای ابری

چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی

چه عاشقانه است شکفتن گلهای اقاقیا

چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق

و من

چه عاشقانه زیستن را دوست دارم

عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم

عاشقانه سرودن را دوست دارم

عاشقانه نوشتن را دوست دارم

عاشقانه اشک ریختن را...

دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار

بهترین و عاشقانه ترین کسانم...

و من

عاشقانه می گریم...

عاشقانه می خندم...

عاشقانه می نویسم...

و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم..



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 17:2 | نویسنده : mahdi |

قصه ی غم انگیز نه! غصّه ی دلگیریست؛

به خورشید غزل خوان نگاه می کنم و

می خوانم

ناز آفتابگردان را...

نمی پوشانم

دستان سرد تماشا و

با تمام توان دستان گرم نفس ها را می فشارم

می نشینم

 به التماس دریای غروبی رنگ و

می بوسم

مروارید طلوعی رنگ را...

می بویم

 باغچه ی نمناک و

در آغوش می گیرم

غنچه گل سرخ را...

می بینم

اشک باران را و

قد می کشم زیر سایه برگ نجیب

مرا ببخش

تقصیر من نیست

می خواهم ببینم،

امّا

امان از دست این

دنیای بی ذوق!



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 16:58 | نویسنده : mahdi |

انکار نمی کنم،زندگی خوب است

اینجا همه چیز است

آینه،قرآن،ظرفی آب

تسبیح،شمع،دیوان حافظ

در کنار خوابهای یاسی رنگ!

مرا ببین،نگاه کن مرا

ار حنجره کوچه صدایت کردم

افسوس!

میان باد پیچید،همه فریاد من

نگاه کن مرا، مراببین

در این تنهایی

در پشت فاصله ها

بالهای چشمانم را می بندم

شاید بیایی...

تکرار می کنم، زندگی خوب است...

تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 16:57 | نویسنده : mahdi |

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
 حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
 دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.
بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
 برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 15:24 | نویسنده : mahdi |

تکیه اش بر دیوار و با تنهاییش سر می کرد، دلش خیلی گرفته بود و تنهایی امانش نمیداد.

طاقتش تمام شد و شروع به بد گفتن از خدا کرد، آنقدر گله کرد و بد گفت که خستگی وجودش را فرا گرفت

انگار باید در تنهایی خود می سوخت و می ساخت. سر بر زانوهایش گذاشت و دل به تنهاییش سپرد.

احساس اینکه هیچکس دردش را نمی فهمد سخت آزارش می داد و در ذهنش حرفهایش را مرور می کرد

در میان این افکار، ناگهان! گرمی دستانی را بر شانه هایش حس کرد که با لطافت و مهربانی صدایش می زد:

ای عزیزترینم از چه دردمندی؟ و از چه دلت گرفته ؟!

مهربانم بگو، هر آنچه را که بر دلت سنگینی می کند بگو..

صدایش خیلی آشنا بود گویی که بارها این صدا را شنیده است، نگاهش را به نگاهش گره زد، باورش نمی شد، انگار تمام عمر در کنارش بود و تمام عمر، او بود که دردهایش را تسکین میداد..

بغض امانش را بریده بود، دگر طاقت نیاورد، سر بر شانه هایش انداخت و تا می توانست گریه کرد و در آغوش گرمش آرام گرفت.

گذشت...

انگار زندگی جدیدی را آغاز کرده و دوباره امید و نشاط در زندگیش جاری شده.

زندگی را آغاز کرد و فراموش کرد آنکه را که همیشه فراموش می کرد.

و خدا در حالی که خیسی اشکها را بر شانه هایش حس می کرد همچنان به او لبخند میزد.



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 15:12 | نویسنده : mahdi |


لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:  آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.
جان گفت نسیه نمیدهم. 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد، به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد، من پرداخت می کنم.
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
صاحب مغازه گفت: لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!
خواربار فروش باورش نمی شد. لوئیز از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!
کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن



تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391 | 15:9 | نویسنده : mahdi |

می‌‌خواهید خیلی زود جذاب شوید؟ عجله دارید؟

این امر ممکن است و می‌توانید آن را یاد بگیرید.



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 26 دی 1391 | 15:43 | نویسنده : mahdi |

 

 در زندگی نه هدفی دارم نه مسیری، نه منظوری و نه حتی معنایی. اما شادم و این نشان می دهد که یک جای کار ایراد دارد! چارلز شولز

♦-♦-♦-♦-♦-♦-♦جملات قصار♦-♦-♦-♦-♦-♦-♦

بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند ، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند … الوین تافلر

♦-♦-♦-♦-♦-♦-♦جملات قصار♦-♦-♦-♦-♦-♦-♦



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 26 دی 1391 | 14:28 | نویسنده : mahdi |

 
دهه شصت یعنی:
یعنی بیدار شدن با بوی نفت بخاری نفتی
 
یعنی صف کیلومتری نون یعنی آتاری و میکرو
 
یعنی برنج کوپنی یعنی فخرفروختن با کتونی میخی
 
یعنی تلویزیون سیاه و سفید یعنی آدامس خروس نشان
 
یعنی کارت بازی با دمپایی یعنی کپسول بوتان و پرسی
 
یعنی نوار کاست یعنی بوی نفتالین لای رختخواب
 
یعنی خریدن لبو و لواشک از سر کوچه ی مدرسه
 
یعنی سوختگی نارنجی رنگ بلوز کاموایی
 
یعنی نیمکت سه نفره پوشیدن لباس داداش بزرگه
 
یعنی ساختن آدم برفی با لگن حموم
 
یعنی بوی نم زیر زمین یعنی چوبین و برونکا
 
یعنی تیله بازی یعنی اشکنه و خشیل قاشق زنی تو چهارشنبه سوری عاشق شدن از پس پرده حیا و شرم
 
یعنی صدای آژیر قرمز یعنی سریال اوشین دهه شصت



تاريخ : سه شنبه 26 دی 1391 | 13:57 | نویسنده : mahdi |

۱

- یادتونه سر کلاس تخته پاک کن رو خیس می کردیم می کشیدیم رو تخته فکر می کردیم خیلی تمیز شد بعد که تخته خشک می شد می دیدم چه گندی زدیم…! الان همین حس رو نسبت به زندگی دارم

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۲- دوس دارم یه روز آنقد پولدار بشم که وقتی رانی می خورم؛ اون تیکه آخر آناناس که ته قوطی گیر می کنه واسم مهم نباشه!

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۳- بعضی آدما آنچنان گنج های بی بدیلی هستن که باید حتما دفنشون کنی!

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۴- اگه سال تا سال یه قرون تو جیبت نباشه مامان و بابات نمی فهمند، کافیه یه نخ سیگار تو جیبت باشه همه عالم می فهمن!

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۵- موقع فوتبال نگاه کردن ۸۰ دقیقه می نشینی چش تو چش تلویزیون هیچ اتفاقی نمی افته، یه دقیقه میری دستشویی، میای می بینی بازی دو دو تموم شده.

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۶- موقع درس خوندن پرزهای موکت هم واسه آدم جذاب می شه، دوست داری ساعت ها بشینی بهشون نگاه کنی.

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۷- دیدن یه سوسک توی اتاق خواب درواقع مساله خاصی نیست، مساله خاص از اونجا شروع می شه که: سوسکه ناپدید می شه

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۸- دوغ قبول!

شیر کاکائو قبول!

آبمیوه پاکتی قبول!

اصلا نوشابه هم قبول!

آب معدنی رو دیگه برا چی تکون میدی؟

همش همونه!

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۹- نمی دونم چه حکمتیه، اینا که میرن بدنسازی اصرار دارن که اصلا سردشون نمی شه!

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۰- ایندر که ما لگد به بخت خودمون زدیم بروسلی به حریفاش نزد.

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۱- سر جلسه امتحان نشستی هرچی تو کلته رو برگه خالی می کنی آخرش نصف صفحه هم پر نمی شه بعد یه نفر بلند می شه می گه آقا یه برگه دیگه بدین جا ندارم. اون لحظه می خوای صندلی رو از پهنا بکنی تو حلقش!

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۲- حالا چرا تخم مرغ گندیده بوی گلابی میده؟

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۳- روز زن نزدیکه. خانوما هشیار باشین آقایون دعوا الکی راه نندازن همش سیاسته. توطئه رو در نطفه خفه کنید.

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۴- امروز رفتم از دستگاه خودپرداز پول بگیرم مبلغ رو زدم ۵۰۰۰۰ تومان

یه ۱۰ هزار تومنی داد!

سه تا پنج هزار تومنی داد!

پنج تا دو هزار تومنی داد! پونزده تا هزاری!

یه لحظه دلم واسه دستگاه سوخت، نزدیک بود پولو برگردونم تو دستگاه!

طفلی خودشو کشت ۵۰ تومن منو جور کرد!

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۵- نمونه سوال های رایج توی همه خونه ها:

این تلویزیون بی صاحاب واسه کی روشنه؟

چی از جون این یخچال بدبخت می خوای؟

کی لامپ دستشویی رو روشن گذاشته؟

کی دمپایی دستشویی رو خیس کرده؟

این موقع شب با کی حرف می زنی؟

چشمات در نیومد پای این کامپیوتر کوفتی؟

کی غذای منو خورده؟

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۶- شش ماه به دوستت مهربونی می کنی، خوبی باهاش، هر کاری میگه می کنی که بفهمونی دوستش داری… دو روز که اعصاب نداری، میگه: حالا شناختمت

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۷- اینقده بدم میاد وقتی دارم روی آهنگ می خونم خواننده اشتباه میخونه!دقت کردین!؟

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۸- الان شما اگه همینطوری بیکار هم نشسته باشید تو خونه، از نظر پدر و مادرتون، بچه همسایه یا بچه فامیل بهتر از شما بیکار می شینه

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۱۹- من هر روز، از خونه که بیرون می زنم رو یه کاغذ می نویسم «امروز قراره بمیرم» که اگه احیانا مردم، بگن یارو چقد خفن بوده، می دونسته!…

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۲۰- دقت کردین اگه انگشتت با تبر قطع شه، دردش کمتره تا اینکه با کاغذ بریده بشه؟! دقت کردین؟

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۲۱- دو ساعت پشت تلفن معطلی که گوشی رو برداره، تا میایی خمیازه بکشی یارو میگه الو! دقت کردین!؟

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۲۲- وقتی جوراب پاته، حتما دمپایی دستشویی خیسه!

be محض خنده ! بیایید تو یه کم بخندیم

۲۳- بابای شما هم جلو تلویزیون خوابش می بره بعد تا تلویزیونو خاموش می کنی بیدار می شه میگه چرا خاموشش کردی؟



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:57 | نویسنده : mahdi |

زغال قليونتيم ، بكش خاكستر شيم !
 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زغال قليونتم رفيق! ميسوزم تا بسازمت!!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سوزن رفاقت در تيوپ قلبم فرو رفت و گفت: فييييييييييس
 
تازه فهميدم پنچرتم رفيق!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
پدال دنده موتورتيم با پا بزن تو سرمونو خلاصمون كن!
 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به لوتي ميگم : آب بده دريا ميده ، ميگم گل بده گلستان ميده ، ميگم معرفت و دوستي بده همش شماره تو رو ميده !!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آب دماغتيم…آنتي هيستامين بخور ، فنا شيم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بند كفشتيم گره بزن خفه شيم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

كِش ِتنبونتيم ، ولم كني آبروم رفته

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زنگ در خونتم هر كس تو رو بخواد بايد منو بزنه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تريپ مرام : كلنگتم عمله !!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سلامي به گرمي آش رشته كه با پيازداغ روش نوشته :

“مرامت منو كشته“

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ميگن: نارنگي چون پوستش زود كنده ميشه،

پيش مرگ همه ي ميوه هاست !

نارنگيتيم هلو !

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ديروز روز جهاني آوارگان بود، توقع داشتم يه تشكر خشك و خالي از ما ميكردي كه يه عمريه آوارتيم !!!



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:54 | نویسنده : mahdi |

ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد، تا اینکه دروغی آرامم کند .

.................................................................. 

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی! 
یکی دیروز و یکی فردا .

.................................................................. 

خوبی بادبادک اینه که 
می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده
ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده .

.................................................................. 

با کسی زندگی کن که مجبور نباشی 
یه عمر برای راضی نگه داشتنش فیلم بازی کنی .

.................................................................. 

در ادامه مطلب ....



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:52 | نویسنده : mahdi |

بذار اسمم روی اسم تو بمونه
نذار این جدایی دستمو بخونه
نذار این روزای خوبمون تموم شه
نمیخوام که زندگیم بی تو حروم شه

دل من هیچکسو غیر تو نمیخواد 
با دل هیشکی جز تو راه نمیاد
آخه تو عشقمی جز تو کیو دارم
که شبا سر روی شونهاش بذارم


بی تو تموم دنیام 
بی تو حرومه رویام
این دل بی تو میمیره
دنیام بی تو هیچه
عطر تو میپیچه
این دل بی تو میمیره

فکر میکردم که برات زیادیم خسته شدی 
عزیزم نفهمیدم شاید تو وابسته شدی
کاش بدونی نگاتو به یه دنیا نمیدم
عشق من بودیو بودنتو نفهمیدم



بی تو تموم دنیام 
بی تو حرومه رویام
این دل بی تو میمیره
دنیام بی تو هیچه
عطر تو میپیچه
این دل بی تو میمیره



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:50 | نویسنده : mahdi |

وصیت نامه داریوش بزرگ هخامنشی اینک من از دنیا میروم بیست وپنج کشور جزء امپراتوری ایران است. و در تمام این کشور ها پول ایران رواج دارد وایرانیان در آن کشور ها دارای احترام هستند . و مردم کشور ها در ایران نیز دارای احترام هستند.

ادامه مطلب ....



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:47 | نویسنده : mahdi |

گنجشکی از سرمای بسیار قدرت پرواز از کف بداد و در برف افتاد . گاوی گذر همی کرد و تپاله بر وی انداخت . گنجشک ز گرمای تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد .گربه ای آواز بشنید، جست و گنجشک به دندان بگرفت و بخورد .

نتیجه اخلاقی :

هر که گندی بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد .

هر که از گندی بدر آوردت، حتماً دوست نباشد.

گر خوشی، دهان ببند و آواز، بلند مخوان .



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:43 | نویسنده : mahdi |

دانستنیها

آیا میدانید :  دندان تنها بخش از بدن انسان است که ترمیم نمی شود ؟

 

آیا میدانید :  هر چروک ایجاد شده در ابرو نتیجه ۲۰۰۰۰۰ اخم است ؟

 

آیا میدانید :  ورزش کردن در گرما به کاهش اشتها کمک می‌کند ؟

 

آیا میدانید :  عمر پرزهای چشایی انسان از ۷ تا ۱۰ روز است ؟

 

آیا میدانید :  اندازه قلب هر فرد به اندازه مشت اوست ؟

 

ادامه مطلب....



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:41 | نویسنده : mahdi |

فقر چیست؟
میخوام بگویم فقر چیست،
فقر چیزی است که همه جا سر می کشد،
فقر،گرسنگی نیست،عریانی هم نیست،
فقر چیزی را" نداشتن" است،ولی آن چیز پول نیست،طلا و غذا نیست،
فقر همان گرد وخاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند،
فقر ،تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خورد میکند،
فقر ،کتیبه سه هزار ساله ی است که روی آن یادگاری نوشته اند،
فقر ،پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان انداخته می شود،
فقر همه جا سر میکشد،
فقر ،شب را "بی غذا" سر کردن نیست،
فقر،روز را "بی اندیشه"سر کردن است



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:40 | نویسنده : mahdi |

 

 

با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
 

 

 

 

ادامه مطلب....



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:38 | نویسنده : mahdi |
این تو نیستی که مرا از یاد برده ایی..این منم که به یادم اجازه نمی دهم حتی از نزدیکی ذهن تو عبور کند..صحبت از فراموشی نیست..صحبت از لیاقت است.!!!


تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:16 | نویسنده : mahdi |

زوجي بر سر يك چاه آرزو رفتند مرد خم شد آرزويي كرد و يك سكه ب داخل چاه انداخت زن هم تصميم گرفت آرزويي كند ولي زيادي خم شد و ناگهان ب داخل چاه پرت شد
مرد چند لحظه اي بهت زده شد بعد لبخندي زد و گفت :اين چاه واقعا كار ميكنه!



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:10 | نویسنده : mahdi |
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
... ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمی دانستم.

نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در ايستاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است.

دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
کجی روبان هم،
ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
ما چه فامیل عظیمی داریم.

رخصتی داد حبیب،
که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را میدیدم
همه آنهایی،
که در ایام حیات،
نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست.

واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
وز همه خوبیهام
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم."

راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم


تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:3 | نویسنده : mahdi |
یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید :
"مولای من! استاد شما که بود ؟ "
حسن بصری پاسخ داد :
..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."
"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "
... حسن کمی اندیشید و بعد گفت :
"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،
اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.
حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. "
مردی راضی بود و هرگز او را افسرده ی ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه راه را می داد. "
"نفر دوم که بود ؟ "
"استاد دوم سگی بود ، می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد.
همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد. "
حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد:
"و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست، به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن کرده ای؟
دخترک گفت: بله. برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم :دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود، می دانی شعله از کجا آمد؟
دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود، کجا رفت ؟
در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام! کی شعله خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید.
از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همه پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم.
آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران و مادران برای فرزندان خود می گویند


تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 15:1 | نویسنده : mahdi |
فقط یه پسر ایرونی می تونه وقتی
.
.
.
.
... .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مست میکنه,نصفه شب
زنگ بزنه به دوست دختر 8 سال پیشش و بگه :
من همیشه عاشقت بودم :))))))


تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 14:59 | نویسنده : mahdi |
تجاوز دختری 7 ساله به یک پسره 27 ساله .......
این اتفاق تاسف بار در محله ی جردن رخ داده
مادر دختر 7 ساله از خانه بیرون میرود برای خریدبعد از 10 دقیقه دختر درب
خانه ی همسایه را میزند پسری 27 ساله به اسمه
کامران در رو باز میکنه با روی خو شی با سارا صحبت میکند سارا میگوید
... من تنهام میشه بیایید خانه ی ما زیر غذا رو کم کنید تا مادرم برسه من از گاز
میترسم وگرنه خودم این کار انجام میدادم،کامران که متعجب شده بود به
خانه ی دختر 7 ساله(سارا) میرود،وقتی کامران وارد میشود میبیند گاز
روشنه زیره گاز رو کم میکنه بعد سارا برای کامران یک لیوان شربت میاره
داخل شربت داروی بیهوشی ریخته بود،کامران با خوردنه شربت به خوابی
عمیق فرو میرود در همین لحظه سارا داد میزنه دارا بیا یه نفرسره کار
رفته همه ی این متن رو خونده:))))))))

بخدا عممو دوس دارم فحش نده!!!!!


تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 14:42 | نویسنده : mahdi |
زمان مکالمات تلفنی

پسر به پسر = ۰۰:۰۰:۵۹
مادر به پسر = ۰۰:۱۰:۳۰
پدر به پسر = ۰۰:۰۲:۳۶
... پسر به دختر = ۰۱:۱۵:۰۱
دختر به دختر = ۰۰:۲۹:۵۹
دختر به پسر = Missed calls!



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 13:52 | نویسنده : mahdi |

رسول گرامی اسلام صلوات الله علیه و آله فرمودند:
هرکس بشارت ماه ربیع الاول را به من بدهد من هم بشارت بهشت را به او می دهم .

پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم *****آن را ذخیره کفن و گور می کنیم
اجر دو ماه گریه بر غربت حسین *****تقدیم مادرش از ره دور می کنیم
...
شکر و سپاس الهی به مناسبت امامت امام زمان(ع) در ماه ربیع الاول، برای شیعیان مراقب و متعهد عملی پسندیده است .
حلول ماه ربیع الاول، ماه جشن و سرور اهل بیت(ع) مبارک
باد.


تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 13:43 | نویسنده : mahdi |
کسي که نگاهت را نميفهمد ،توضيح طولاني ات را هم نخواهد فهميد،به اندازه باورهاي هرکسي ، با اوحرف بزن ، بيشتر که بگويي ، تو را احمق فرض خواهدکرد...


تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 13:43 | نویسنده : mahdi |

 

 

 

تو هماني که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان يافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
...
از رقيبان کمين کرده عقب مي ماند
هر که تبليغ کند خوبي ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعيد است ببيند ديگر
هر که تعريف کند خواب خوشايندش را

مادرم بعد تو هي حال مرا مي پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اينکه مرا تجزيه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآيندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تو ايراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پيوندش را

حفظ کن اين غزلم را که به زودي شايد
بفرستند رفيقان به تو اين بندش را :

«منم آن شيخ سيه روز که در آخر عمر
لاي موهاي تو گم کرد خداوندش را»

 



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 13:31 | نویسنده : mahdi |

ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ، ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺷﺎﻥ ﺳﺨﺖ ﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺷﺎﻥ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ، ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺷﺎﻥ ﺳﺨﺖ ﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺷﺎﻥ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 13:1 | نویسنده : mahdi |

یک دو سه را شمردم تک تک / آهسته به دنبال او رفتم با شک
وقتی بزرگ شدم فهمیدم / تمرین جداییست قایم باشک



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 12:39 | نویسنده : mahdi |

سر خاک من...!!
اوني که بيشتر اذيتم کرد بيشتر گريه ميکنه...!!
اوني که نخواست ما رو بالاخره مياد ديدن جسدم...!!
اوني که حتي نيومد تولدم زير تابوتمو گرفته...!!
اوني که سلام نميکرد مياد برا خدافظي...!!
عجب روزيه اون روز...!!
حيف كه اون موقع خودم نيستم...!!



تاريخ : دو شنبه 25 دی 1391 | 12:38 | نویسنده : mahdi |

دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد، در عزایش گوسفندها سربریدند.

دکتر علی شریعتی



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 15:19 | نویسنده : mahdi |

نــَـه بــــه دیــروز هــآیی کـــه بودی می اندیشــَمــ

نـــَـه بـــه فـــــَــردآهــآیی کـــه شــآیـَـد بیــــآیی


میخـــــــوآهــَـم امـــروز رآ زنــدگـــی کــُنــمــ


خواســـتی بــآش....


خواســـتی نَبــآش....



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 15:11 | نویسنده : mahdi |
اولش دلت برا اون "آدم" تنگ ميشه...،

بعد برا "اون روزاتون" تنگ ميشه...،

آخرش...

دلت برا خودت تنگ ميشه،...آدمي كه تو اون روزا بودي!!!


تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 15:8 | نویسنده : mahdi |

محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم


آنچه را که اسمش غرور گذاشته ام



برایت به زمین بکوبم...



احساس من قیمتی داشت



که تو برای پرداخت آن فقیر بودی...



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 15:2 | نویسنده : mahdi |

ﻣﻦ ﺁﻥ ﺍﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻧﺶ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ

ﻫﻤﺎن ﯾﻮﺳﻒ ﮐﻪ ﮐﻨﻌﺎﻧﺶ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ

ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻧﺶ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 14:56 | نویسنده : mahdi |
یکرنگ که باشی، 

زود چشمشان را میزنی، 

خسته میشوند از رنگ تکراریت،

این روزها دوره ی رنگین کمان هاست...‬


تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 14:55 | نویسنده : mahdi |

غریب است دوست داشتن. وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

ونفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش می‌گیریم

هر چه او عاشق‌تر ، ما سرخوش‌تر،هر چه او دل نازک‌تر ، ما بی رحم ‌تر ...


تقصیر از ما نیست ؛ تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند...



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 14:54 | نویسنده : mahdi |

برای "تظاهر" به دلبستگی دیگر بهانه‌ای ندارم!

چقدر غریب و مبهم.....

چه حس مشکوکی !!!

من و او دیگر "ما" نیستیم... و من حتی دلتنگش نمی‌شوم

انگار تمام آن روزها کابوس شکنجه‌ای مزمن برای روح بی قرار و سر کش من بود

مثل پرنده‌ای فراری از قفس

احساس رهایی می‌کنم



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 14:52 | نویسنده : mahdi |

وقتی که همه پرنده ها برای زمستون به سوی جنوب حرکت می کنن.
یه پرنده ی عجیب و غریب راهشو کج کرده به سمت شمال بال بال زنون و جیک جیک کنون٬ توی سرما به سرعت به سمت شمال پرواز می کنه.
پرنده می گه٬"دلیل به شمال رفتن من این نیست که یخ با سوز باد و زمین پر از برف رو دوست دارم.
به خاطر این به شمال می رم که میخوام تنها پرنده ی یک شهر بودن رو تجربه کنم...



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391 | 14:50 | نویسنده : mahdi |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.